گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ای تمامی خواب من برده ز چشم نیم خواب

وی سراسر تاب من برده ز زلف نیم تاب

تاب زلفت سر به سر آلوده خون منست

گر نخواهی ریخت خونم زلف را چندین متاب

زلف مشکینت کمند افگند بر آهوی چین

نافه را خون بسته شد در ناف ازان مشکین طناب

گل چنان بی آب شد در عهد رخسارت که گر

خرمنی از گل بسوزی قطره ای ندهد گلاب

خط تو نارسته می بنماید اندر زیر پوست

بر مثال سبزه نورسته اندر زیر آب

گریه را در دل فرو خوردم همه خوناب شد

چون نمک در خورد، بی خونابه ای نبود کباب

مست گشتم زان شراب آلوده لبهای تنک

مست چون گشتم ندانم، چون تنک بود آن شراب

روز من سالیست بی تو زانکه بهر دیدنت

عمرم از رفتن به جا مانده ست با چندین شتاب

باز می گیری زبانم در سؤال بوسه ای

یا گرفته می شود در لب ز شیرینی جواب

گرم و سردی دید این دل کز خط رخسار تو

نیمه ای در سایه ماند و نیمه ای در آفتاب

خواهم از زلف تو تاب آرم که بند جان کنم

زلف در بازی در آمد، چون توان آورد تاب

گر نقابی بر رخ رخشان کشی از روشنی

روی تو پیدا شود پنهان شود در وی نقاب

چون شدی در تاب از من، داد دشنامم رقیب

سگ زبان بیرون کند، چون گرم گردد آفتاب

شب زمستی چشم تو شمشیر مژگان برکشید

خواست بر خسرو زند کش در میان بگرفت خواب