گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

تعالی الله، چه دولت داشتم دوش

که بود آن بخت بیدارم در آغوش

چو در گرد سر خود گشتنم داد

ز شادی پای خود کردم فراموش

دران چشمی که نی خفته نه بیدار

نه بیهش بودم از بودن نه با هوش

خوش آن حالت که گاه گفتن راز

دهانم بود نزدیک بناگوش

چه سودا می پزی، ای جان شیرین؟

مگس خفته چه بیند شربت نوش؟

دو سه بار، ای خیال یار، با من

بگو خوابی که دیدستم شب دوش

سیه پوشیده رخسارش کنون، چشم!

زیم من هم به حق آن سیه پوش

چه گویم حال خود با کس که قصاب

به قصد گردن است و گشته خاموش

فغان خسروست از سوزش دل

بنالد دیگ چون زآتش کند جوش