گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

تعالی الله، چه دولت داشتم دوش

که بود آن بخت بیدارم در آغوش

چو در گرد سر خود گشتنم داد

ز شادی پای خود کردم فراموش

دران چشمی که نی خفته نه بیدار

نه بیهش بودم از بودن نه با هوش

خوش آن حالت که گاه گفتن راز

دهانم بود نزدیک بناگوش

چه سودا می پزی، ای جان شیرین؟

مگس خفته چه بیند شربت نوش؟

دو سه بار، ای خیال یار، با من

بگو خوابی که دیدستم شب دوش

سیه پوشیده رخسارش کنون، چشم!

زیم من هم به حق آن سیه پوش

چه گویم حال خود با کس که قصاب

به قصد گردن است و گشته خاموش

فغان خسروست از سوزش دل

بنالد دیگ چون زآتش کند جوش

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
رودکی

بود زودا، که آیی نیک خاموش

چو مرغابی زنی در آب پاغوش

سنایی

چه رسم‌ست آن نهادن زلف بر دوش

نمودن روز را در زیر شب‌پوش

گه از بادام کردن جعبهٔ نیش

گه از یاقوت کردن چشمهٔ نوش

برآوردن برای فتنهٔ خلق

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
ادیب صابر

خداوندا زدوران زمانه

دلم از غصه چون دیگ است در جوش

همی سوزد جهان هر ساعتم دل

همی مالد فلک هر لحظه ام گوش

دراین فکرت چگونه خوش بود دل

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه