گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ای شمع، رخ تو مطلع نور

زین حسن و جمال چشم بد دور

با پرتو عارض تو خورشید

چون شمع در آفتاب بی نور

رخسار تو در جهان فروزی

ماننده آفتاب مشهور

از روی تو شام صبح گردد

وز زلف تو صبح شام دیجور

انگیخته شام را ز خورشید

آمیخته مشک را ز کافور

از دست غم تو در زمانه

یک خانه دل نماند معمور

بر دار غمت حلال باشد

زو وصل تو گشته همچو منصور

خاطر نرود به گلستانی

آن را که جمال تست منظور

خسرو که همیشه بر در تست

از درگه خود مکن ورا دور

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
ناصرخسرو

ای یار سرود و آب انگور

نه یار منی به حق والطور

معزول شده است جان ز هرچه

داده است بر آنت دهر منشور

می گوی محال ز آنکه خفته

[...]

امیر معزی

از خلد گرفت بوستان نور

پیرایه و جامه یافت از حور

جامه ز حریر و حُلّه دارد

سرمایه ز لعل و درّ منثور

بودند چهار مه درختان

[...]

عبدالقادر گیلانی

ای قصر رسالت تو معمور

منشورِ رسالت از تو مشهور

خدّام ترا غلام گشته

کیخسرو کیقباد و فغفور

در جمله کائنات گویند

[...]

مولانا

نزدیک توام مرا مبین دور

پهلوی منی مباش مهجور

آن کس که بعید شد ز معمار

کی گردد کارهاش معمور

چشمی که ز چشم من طرب یافت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه