گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

صبا چو در سر آن زلف نیم تاب شود

شکیب در دل بیننده تنگ تاب شود

به ترک دین مسلمانیش بیاید گفت

دلی که در شکن زلف نیم تاب شود

سیاه روی شدم زین سفید رخساران

چو هندویی که پرستار آفتاب شود

یکی ز پرده برون آی تا به دیده من

جمال جمله بهشتی وشان عذاب شود

به هر جفا که کند چشم تو رضا دادم

که از خصومت ترکان جهان خراب شود

به هر زمین که چو آب حیات بخرامی

دهان مرده به زیر زمین پر آب شود

به مجلسی که تو حاضر شوی، چه حاجت نقل؟

که هم به دیدن تو صد جگر کباب شود

سؤال غم زدگان را ز لب دری بگشای

که جان خسته به دریوزه جواب شود

نخفت خسرو مسکین درین هوس شبها

که دیده بر کف پایت نهد به خواب شود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode