گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

غم کشت مرا آن بت نوشاد نیامد

گنجشک برمد از خفه، صیاد نیامد

عاشق شدم، این بود گنه، وای که هجرش

جان برد و ازین یک گنه آزاد نیامد

بر گریه عاشق که زدم خنده، نمردم

تا پیش دو چشم من ناشاد نیامد

چه سود ازین مردن بی بهره که شیرین

روزی به سر تربت فرهاد نیامد

گفتی که شبی زود رسم، روز بدم بین

کان نیز به روز دگرت یاد نیامد

با خاک نسازد، چه کند این تن خاکی

امروز که از جانب تو باد نیامد

تاراج خیالت شدم و بدرقه صبر

آنجا که مرا دوش ره افتاد نیامد

فریاد کنان دی به سر کوی تو رفتم

جز گریه کسی در پی فریاد نیامد

خسرو، به ستم جان ده و انصاف مجو، زآنک

در مذهب خوبان روش داد نیامد