کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۹۸۱

باز بگذشتی بر آن زلفه ای نسیم مشکبوی

در شب تاریک چون رفتی برآن راه چو موی

گفتمش بر لوح رخسار تو بی معنیست خط

گفت خط خالی ز معنی نیست بی معنی مگوی

گرچه رقت آن عارض چون آب باز از جوی چشم

چشم آن دارم که آب رفته باز آید بجوی

گو مثر شبنم عذار لاله و رخسار گل

تا به تو کمتر فروشد حسن هر ناشنه روی

ا گر بجوئی در زکات حسن مسکینتر کسی

چون دل من از همه مسکینتر است او را بجوی

من به بازی زلف او بشکستم و زلفش دلم

بشکند آری به بازی اینچنین چوگان و گوی

خون ما آن غمزه می‌ریزد به زلف و رخ کمال

عاشقان را ناز و شیوه می‌کشد نه رنگ روی