گنجور

 
کمال خجندی

بی لب ساقی مرا می نرود در گلو

نقل ومی آن شما باد کلوا و اشربو

پیر مغان گویدم باده بخور هم ببر

باده کجا میبرم با لب او کرده خو

محتسب خم شکن گر کدویی میشکست

من شکنم هم سرش گرچه کم است از کدو

چون بکشی خوان حسن لب ز نظرها بپوش

ورنه گدایان کنند از پی حلوا غلو

تا بنهم پیش تو هر قدمی را سری

سایه سر من بساخت روز وصال تو دو

گر بکشم زلف تو فکر زبدگو مکن

من چو نگفتم بکس هرچه شنیدم ز تو

دوست تر از هرچه هست صحبت یارست آه

در همه عالم کمال دوست کجا یار کو