گنجور

 
کمال خجندی

ای نور دیده را نگرانی بسوی تو

جانا تعلقیست دلم را بکوی تو

گر دیگران ز وصل تو درمان طلب کنند

ما را بس است درد تو و آرزوی تو

چشم جهان به ماه رخت دین سالهاست

بگذشت روز ما و ندیدست روی تو

از رهگذار بار چه برخیزد ار دمی

دل را گشایشی رسد از بند موی تو

با ما دمی برآر که جان غریب ما

ماندست در بدن متعلق ببویه تو

بنشین دمی بجوی دل ما که سالها

ننشسته ایم بکنفس از جست و جوی تو

گونی حکایتی زلبش گفته کمال

کاب حیات میچکد از گفتگوی تو

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
قطران تبریزی

اکنون دهند خصمان ای شاه کام تو

واکنون کنند جان جهان را بنام تو

گر تو یکی پیام فرستی بشاه روم

آید بسر بخدمت دارالسلام تو

هستند نامدار تو شاهان این جهان

[...]

مسعود سعد سلمان

بر عمر خویش گریم یا بر وفات تو

واکنون صفات خویش کنم یا صفات تو

رفتی و هست بر جا از تو ثنای خوب

مردی و زنده مانده ز تو مکرمات تو

دیدی فضای مرگ و برون رفتی از جهان

[...]

آشفتهٔ شیرازی

گرنه زشکر و نمک آمیخت کام تو

این چاشنی که ریخته اندر کلام تو

در کام اژدها شدن آسان بود بسی

ای دل شود چو آن لب شیرین بکام تو

گفتی که بوی خون زچه دارد نسیم باغ

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه