گنجور

 
کمال خجندی

شبی خواهم چو شمعش لب گزیدن

بدین قلم زبان باید بریدن

چو آن لب در خیال آرد دو چشمم

چو آب از نازکی گیرد چکیدن

ندانم اشک خونین از پی کیست

که دم بردم فتادش از دویدن

مرا چشمی گرت بینم چه باشد

به چشم خود گناهی نیست دیدن

حدیث حسن گل نازک حدیثی است

ز بلبل باید این معنی شنیدن

مگو ای باغبان بگسل از آن سرو

که حیف است از چنان سروی بریدن

کمال آن زلف دالست و خیالت

چنان دالی به انگشتان کشیدن