گنجور

 
کمال خجندی

سرو می ماند به قد یار من

ز خاک پای سرو از آن رو شد چمن

می کنند از لطف خود با تو حدیث

غنچه و سوسن زبان بین و دهن

گل ترا و او مرا یار عزیز

صحبت بوسن به از صد پیرهن

زلف تو دائم رسن تابی کند

تا کشد دلها از آن چاه ذقن

نقل جان افشان ز لب بر خوان عشق

باز شوری در نمکدانها نکن

تا نمی آیی تو پیش عاشقان

عاشقانرا جان نمی آید بتن

خواهشت دل بود بردی از کمال

جان من دیگر چه می خواهی ز من

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode