گنجور

 
کمال خجندی

سرو می ماند به قد یار من

ز خاک پای سرو از آن رو شد چمن

می کنند از لطف خود با تو حدیث

غنچه و سوسن زبان بین و دهن

گل ترا و او مرا یار عزیز

صحبت بوسن به از صد پیرهن

زلف تو دائم رسن تابی کند

تا کشد دلها از آن چاه ذقن

نقل جان افشان ز لب بر خوان عشق

باز شوری در نمکدانها نکن

تا نمی آیی تو پیش عاشقان

عاشقانرا جان نمی آید بتن

خواهشت دل بود بردی از کمال

جان من دیگر چه می خواهی ز من

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
رودکی

کشتیی بر آب و کشتیبانش باد

رفتن اندر وادیی یکسان نهاد

نه خله باید، نه باد انگیختن

نه ز کشتی بیم و نه ز آویختن

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از رودکی
ناصرخسرو

چرخ پنداری بخواهد شیفتن

زان همی پوشد لباس پر دَرَن

شاخ را بنگر چو پشت دل شده

برگ را بنگر چو روی ممتحن

ابر آشفته برآمد وز دمن

[...]

سنایی

این دل و جان طبیعت سنج را

یک زمان از می طریقت سنج کن

مشاهدهٔ ۴ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
سید حسن غزنوی

دوستان را بند گردان از وفا

ورنه باری از جفا دشمن من

چون نکردی یک زبانی لاله وار

ده زبانی نیز چون سوسن مکن

بد خوئی با هیچ کس هرگز مکن

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سید حسن غزنوی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه