گنجور

 
کمال خجندی

ما چو قطع نظر از روی نکو نتوانیم

دل به بیهوده بدگوی چرا رنجانیم

محرمی کو که به صاحب غرض از ما گوید

که دگر در حق ما هرچه تو گونی آنیم

زاهد آن به که گذارد به سر خود ما را

زآنکه ما مصلحت خود به ازو میدانیم

بیش از آن نیست که او دامن آلوده ز خلق

باز می پوشد و ما باز نمی پوشانیم

به دهانت که به از قند مکرر باشد

هر حدیثی که از آن لب به دهان می رانیم

ای دل آن به که نگونی مرض خود به طبیب

که ویته صبر بفرماید و ما نتوانیم

تا نیابد کس ازین عارض ما وجه وقوف

رنگ رخساره به خون مژه می‌شویانیم

ما نه آنیم که گر خاک شود قالب ما

گرد سودای تو از دامن جان افشانیم

خلق گویند که رندست و نظر باز کمال

هرچه گوینده به روی تو که صد چندانیم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode