گنجور

 
کمال خجندی

گر کام خود از لبت بگیرم

چون خضر به سال‌ها نمیرم

زآن دم که تو آمدی به خاطر

فکر همه رفت از ضمیرم

دارم ز غم تو بر دل ریش

دردی که دوا نمی‌پذیرم

چندان که ز من تو در نغوری

من نیز هم از تو در نفیرم

چون زلف تو گرد آیم از پای

هم زلف تو باد دستگیرم

ای باد بهار کز تو خوشبوست

مجلسی به روایح عبیرم

بگذر به خجند و گر به یاران

از من که به شهر چین اسیرم

زان برد کمال جور آن شوخ

کو محتشم است و من فقیرم