گنجور

 
کمال خجندی

صد جان ز لبت بوام گیرم

تا پیش تو دم بدم بمیرم

چندانکه بخویش میکنم فکر

جز فکر تو نیست در ضمیرم

ای دوست که پند خواهیم داد

خاموش که دشمنت نگیرم

صد دل دهمش اگر پذیرد

گونید به بار دلپذیرم

بیزلف و رخشه نمیتوان بود

چون نیست ز جان و سر گزیرم

در غارت غمزهاش کردند

ترکان سیاهدل اسیرم

زد غمزه سوی کمال و میگفت

افسوس که حیف رفت نیرم