گنجور

 
کمال خجندی

بی تو نفسی که زنده مانم

اگر می کشیم سزای آنم

هرگز نبرم زنیغ نو مهر

گر کارد رسد به استخوانم

دل را ز لبت چو سازم آگاه

بر سوخته نمک فشانم

این سوز درون ز سوختن نیست

نا ساختن تو سوخت جانم

گفتی غم تو خورم چه دانی

غمخواره اگر تونی چه دانم

خونابه دل مرا حلال است

ای دیده که من نمی چکانم

گویند کمال بر در دوست

از خاک کم است بیش از آنم