گنجور

 
کمال خجندی

گر چشم شوخ نست به عاشق کشی مثل

در حلقها ز دور و تسلسل فند جدل

دل ز آنچه گفت در دهشت هسته جای نطق

لیکن چه حاصل است ز علم بلا عمل

با کام پر شکر مگسی انگبین ز دور

ما بر تو عاشقیم به حمدالله از ازل

عشاق را چو حسن بتان است قبله گاه

شرمنده شد چو آن سخنی بود بی حمل

چشم ز گریه رو به خرابی نهاده است

قند لب تو دید و فکند از دهان عسل

ما را بگفت و گوی تو آن زلف و رخ فکند

روی تو قبله دل ما شده ازین قبل

داند وفا و مهر نکو بار با کمال

آری فتد به خانه مردم زنم خلل