گنجور

 
کمال خجندی

بی تو مرا خواب و خیال وصال

آن همه خوابست به چشم و خیال

جانسوی بالای نو بیدله نرفت

مرغ به بالا نرود جز به بال

حاجتم از روی نو یک دیدنست

دور محل نظرست و سؤال

بر ورق گل قلم صنع را

خوشتر از آن نقطه نیفتاد خال

سوختگان روی به آتش نهند

گر تو به جنت ننمائی جمال

جان و سر و هرچه برم پیش تو

هیچ نگری ز من الأ ملال

زلف تو خواهم به تفال گرفت

دال گرفتند مبارک به قال

الامیه گفتم غزلی تا بری

بر گذر قافیه نام کمال