گنجور

 
کمال خجندی

گنه دیده گراینست که کردم نگهش

دل مینادشب و روز بجز در نگهش

روی از ماه تمام ابروی او ماه نوست

دیدمی هر دو اگر دیده شدی مه به مهش

چون روم بر اثر او مرو ای سایه به من

که تحمل نکند بار گران خاک رهش

گر به اشکم نظر افکندی و شد چشم تو سرخ

باز بروی رقیب افکن و گردان سیهش

دل در افتاد در آن چاه ذقن چشم به زلف

به رسن های بریده که برآرد ز چهش

جان براینست که تنها خورد اندیشه تو

دل در اندیشه آن که ندهد فرحش

از تو بوسی طلبیدست بدریوزه کمال

تا کی این بخل تو دشنام ندادی بدهش

 
 
 
وطواط

صفدری ، که از هنر اوست معالی دلخوش

دولت افگنده بدرگاه رفیعت مفرش

میر زنگی حبش ، آنکه حسامش کردست

روز اعدا بسیاهی چو رخ زنگ و حبش

شیر مردی ، که چو بیرون کند از ترکش تیر

[...]

ادیب صابر

رویت از روم نشان دارد و زلفت زحبش

نکند عیش مرا جز حبش و روم تو خوش

خانه من ز جمال تو چو فردوس شده است

خانه فردوس شود با صنم حورا فش

آتش عشق توام کرد پرستنده خویش

[...]

کلیم

مرد هرچند سرافراز بود همچون شمع

آخر کار همان به که فروتن باشد

صائب تبریزی

ساحلی نیست به از شستن دست از جانش

آن که سیلاب ز پی دارد و دریا درپیش

حزین لاهیجی

کرده ام خاک در میکده را بستر خویش

می گذارم چو سبو، دست به زیر سر خویش

ما سمندرصفتان بلبل گلخن زادیم

سبزه عیش ندیدیم زبوم وبرخوبش

در غمت صبر و ثباتم همه آشوب شده ست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه