گنجور

 
کلیم

دارم آن سر که اگر در ره دشمن باشد

چون سر شیشه می عاریه بر تن باشد

حرص از طول امل تا بکمندت نکشد

باید این رشته بکوتاهی سوزن باشد

هر کسی حاصلی از مزرع امید برد

عشق دهقان چو بود آبله خرمن باشد

دیده آبله ها گر مزه از خار نیافت

نقص سالک بود ار پای بدامن باشد

مرد هرچند سرافراز بود همچون شمع

آخر کار همان به که فروتن باشد

کار بر اهل سخن دهر ز بس سخت گرفت

قفس طوطی خوش لهجه ز آهن باشد

با تو دشمن نکند آنچه کند کینه او

زنگ آئینه دل کینه دشمن باشد

رخنه تیغ سیه تاب بود بیرخ دوست

کلبه ما چو قفس گر همه روزن باشد

سخن راست کلیم از من دیوانه شنو

عاجز نفس زنست ار چه تهمتن باشد

 
 
 
اهلی شیرازی

هر که آگه ز دل سوخته من باشد

بخدا رحم کند گر همه دشمن باشد

آفتابا، نفسی خانه من روشن کن

چند گوشم به در و چشم به روزن باشد

برق رخسار بتان گر همه عالم سوزد

[...]

فضولی

من که باشم که مرا کوی تو مسکن باشد

خاک کویت همه دم در نظر من باشد

هیچ کس پیش تو نآرد بزبان حال دلم

شمع من حال دلم پیش تو روشن باشد

دشمنان تا بکی از دوستیت شاد شوند

[...]

کلیم

دارم آن سر که اگر در ره دشمن باشد

چون سر شیشه می عاریه بر تن باشد

صائب تبریزی

آتش قافله ما دل روشن باشد

گرد ما سرمه بیداری رهزن باشد

حسن هرجا که بود در نظر من باشد

مهر را آینه از دیده روزن باشد

هرکه چون رشته ز باریک خیالان گردید

[...]

قدسی مشهدی

غنچه بی لعل تو زندانی گلشن باشد

لاله را بی تو گل داغ به دامن باشد

صبح را با شب ما تیره سرانجامی چند

سینه بی‌مهرتر از سینه دشمن باشد

دانی ای دل که چه خونها به دل غنچه کنم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه