کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۹

گنه دیده گراینست که کردم نگهش

دل مینادشب و روز بجز در نگهش

روی از ماه تمام ابروی او ماه نوست

دیدمی هر دو اگر دیده شدی مه به مهش

چون روم بر اثر او مرو ای سایه به من

که تحمل نکند بار گران خاک رهش

گر به اشکم نظر افکندی و شد چشم تو سرخ

باز بروی رقیب افکن و گردان سیهش

دل در افتاد در آن چاه ذقن چشم به زلف

به رسن های بریده که برآرد ز چهش

جان براینست که تنها خورد اندیشه تو

دل در اندیشه آن که ندهد فرحش

از تو بوسی طلبیدست بدریوزه کمال

تا کی این بخل تو دشنام ندادی بدهش