گنجور

 
کمال خجندی

ساقی به می بر افروز امشب چراغ مجلس

خلوت بساز خالی از زاهد موسوس

زاهد ز دیده تر منبر نشین و خشکی

پیوسته هر دو با هم گویند رطب و با بس

بار رهست دفتر دستار نیز بر سر

ما را سبق شد اینها از مفتی و مدرس

تا خشک و تر نسوزی منشین به دلفروزان

پروانه سوخت آنگه با شمع شد مجالس

تا خولیای وصلش افتاده در سر ما

همچون خیال گنج است اندر دماغ مفلس

زلفی چو شست داری باری بگیر عقدش

تا دل بری به انگشت از دست صد مهندس

چون گوش خود دهانت کردی کمال پر در

این گفته گر شنیدی سلطان ابوالفوارس

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
جمال‌الدین عبدالرزاق

ای خورده کوب سقفت ایوان چرخ اطلس

خم گشته زیر طاقت نه طارم مقرنس

ای درجوار قدرت این چنبر مدور

وی در حریم جاهت این عالم مسدس

حیرت زده زحسنت این قبه مزخرف

[...]

مولانا

ای روترش به پیشم بد گفته‌ای مرا پس

مردار بوی دارد دایم دهان کرکس

آن گفته پلیدت در روی شدت پدیدت

پیدا بود خبیثی در روی و رنگ ناکس

ما راست یار و دلبر تو مرگ و جسک می‌خور

[...]

کمال خجندی

از بار دین و دنیا باشد مراد هر کس

میگوی هر چه خواهی من بار خواهم و بس

جان دید آن رخ آنگه دانست کز چه سوزد

این نکته جز در آتش روشن نگشت برخس

گر می کشد کسائرا نزدیک خود چو بیند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه