گنجور

 
کمال خجندی

دل من طلبکار بار است و بس

ازین دل همینم به کار است و بس

شدم خاک و نگذشته بر من چو باد

ازو بر دل اینم غبار است و بس

به داغ فراموشیم ماند و رفت

از بارم همین یادگار است و بس

سر خود بر آن پای دارم مدام

همین دولتم پایدار است و بس

چه سودم ز سودای آن چشم مست

کزو بهرة من خمارست و بس

چه بندم بر آن وعده امید نیز

کو حاصل انتظار است و بس

مکن این همه دشمنی با کمال

که مسکین همین دوستدارست و پس