گنجور

 
کمال خجندی

بر فروز امشب به طلعت مجلس ای ماه منیر

گو بکش خودرا چراغ از رشک وشمع از غم بمیر

شد نهی آن آستان از خاک و چشم ما هنوز

پر نمی گردد که بادا خاک در چشم فقیر

میکشم جان محقر پیش موران درت

عمر فرما زآنکه باشد تحفة موران حقیر

گر نظیر حال من جونی ببین در زلف و خال

من نظیر خود نمودم کو ترا باری نظیر

نیست خالی آن خیال زلف چون دال از درون

نیست بیرون آن دهان تنگ چون میم از ضمیر

نیر ما حیف است گفتی بر تو خواهیمش گرفت

زآن کمان گرفت حینی بر من مسکین مگیر

هر که بر نیر قدش چشمی نمیدوزد کمال

راست گویم راست چشمش دوختن باید به تیر