گنجور

 
کمال خجندی

مه طلعت ترا به تمامی غلام شد

در مطلع سخن سخن ما تمام شد

در آرزوی روی تو بگذشت روز عمر

از چهره بر فروز چراغی که شام شد

زلفت صبا کشید و نشد آگه آن دو چشم

صیاد خواب داشت که غافل ز دام شد

بر خاک در حلال مکن خون عاشقان

صید کبوتران حرم چون حرام شد

صوفی نشد بدور لبت خالی از شراب

خاک وجودش از چه صراحی و جام شد

زاهد شده است در طمع باده بهشت

تنها به خدمتش که طمع نیز خام شد

دیگر چه حاصل از لقب زاهدی کمال

ناموس چون برفت برندی و نام شد