گنجور

 
کمال خجندی

گر دل ز دسته زلف تو افغان کشیده بود

عیش مکن به ناله که کژدم گزیده بود

هر نیش غم که خورد دل خسته آن همه

از غمزه نو دید که در خواب دیده بود

عاشق ز چشم شوخ و چشم وفا نداشت

بودش طمع بزلف تو آن هم بریده بود

بر لب خطت نوشته یاقوت خوانده اند

آن خال نقطه از قلم او چکیده بود

گر باز بافت دانه خال نو مرغ جان

مشمر عجب که مرغ نشاطم پریده بود

دیدیم باز آن رخ زیبا علی الصباح

امروز صبح ما چه مبارک دیده بود

کرد آن نفس به جان سر و زر پیشکش کمال

کآن شوخ را به دل شدگان دل کشیده بود