چنین که سوز فراقم ز سینه دود برآورد
عجب مدار گرم ابر دیده سیل ببارد
سیاه پوش از آن گشته است مردم چشمم
که هر درنگ جگر گوشه به خاک سپارد
وجود خاکی ما را بسوخت آتش هجران
گر آب دیده نباشد بکوی دوست که آرد
تو آفتاب جهانی روا مدار که چشمم
در انتظار تو شب تا سحر ستاره شمارد
از آن نفس که شنیدم حکایتی ز دهانت
بجان تو که دل من هوای هیچ ندارد
امید من ز خیالت چنین نبد ز کمالت
ک رانه گیرد و زارم بدست هجر گذارد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
اگر مرا تو نخواهی دلم تو را نگذارد
تو هم به صلح گرایی اگر خدا بگمارد
هزاران عاشق داری به جان و دل نگرانت
که تا سعادت و دولت که را به تخت برآرد
ز عشق عاشق مفلس عجب فتند لئیمان
[...]
به حضرت تو، که یارد، که قصهای ز من آرد؟
به غیر باد و برآنم که باد، نیز نیارد
اگر نسیم نماید، کسالتی به رسالت
سلام من که رساند، پیام من که گزارد؟
نسیمی از سر زلف تو میخرم به دو عالم
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.