گنجور

 
سلمان ساوجی

به حضرت تو، که یارد، که قصه‌ای ز من آرد؟

به غیر باد و برآنم که باد، نیز نیارد

اگر نسیم نماید، کسالتی به رسالت

سلام من که رساند، پیام من که گزارد؟

نسیمی از سر زلف تو می‌خرم به دو عالم

وگرچه خود همه عالم، نسیم زلف تو دارد

خیال روی تو در چشم ما و ما، متحیر

در آن قلم که چنین صورتی بر آب، نگارد

لبم چو یاد کند، ذوق خاکبوس درت را

ز شوق مردم چشم من، آب در دهن آرد

گرم وصال تو بگذاشت پیش از این دو سه روزی

مرا فراق تو دائم که پیش ازین، نگذارد

بروز وصل خودم وعده داده بودی، سلمان

درین هوس، همه شبهای تیره روز شمارد

 
 
 
مولانا

اگر مرا تو نخواهی دلم تو را نگذارد

تو هم به صلح گرایی اگر خدا بگمارد

هزاران عاشق داری به جان و دل نگرانت

که تا سعادت و دولت که را به تخت برآرد

ز عشق عاشق مفلس عجب فتند لئیمان

[...]

کمال خجندی

چنین که سوز فراقم ز سینه دود برآورد

عجب مدار گرم ابر دیده سیل ببارد

سیاه پوش از آن گشته است مردم چشمم

که هر درنگ جگر گوشه به خاک سپارد

وجود خاکی ما را بسوخت آتش هجران

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه