گنجور

 
کمال خجندی

به حلقه که ز زلفت با خبر ببرد

خبر ز جان و دل و عقلها ز سر بیرد

برم ز زلف تو بونی چو رخ نمانی باز

مشام بوی خوش از نافه در سحر ببرد

اگر ز نبر فرسنی تحبی وی دل

ببند نامه به پیکان که نیز تر ببرد

به فکر آن لب شیرین چنان ضعیف شدم

که گیردم مگس و پیش او بپر بپرد

چه منت است که من دل به خدمتت ببرم

که چشم تو صد زآن به یک نظر ببرد

بدرد و حسرت آن غمزه نرگس بیمار

بر آن است که با خاک چشم تر ببرد

کمال بر در جانان بر ببر جانرا

که هر که رفت بر آن در چنین بسر ببرد

 
 
 
رودکی

چهار چیز مر آزاده را زغم بخرد:

تن درست و خوی نیک و نام نیک و خرد

هر آن که ایزدش این هر چهار روزی کرد

سزد که شاد زید جاودان و غم نخورد

سنایی

منم که دل نکنم ساعتی ز مهر تو سرد

ز یاد تو نبوم فرد اگر بوم ز تو فرد

اگر زمانه ندارد ترا مساعد من

زمانه‌را و تو را کی توان مساعد کرد

جز آنکه قبله کنم صورت خیال ترا

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
قوامی رازی

به عافیت بنشین زیر چرخ گرداگرد

که کنج عافیتی به بود زبردابرد

به هرزه کاری عمرت به آخر آوردی

ز جهل تا کی خواهی خدای را آزرد

بسا کسا که ز ایام آبروئی داشت

[...]

خاقانی

سپید کار سیه دل سپهر سبز نمای

کبود سینه و سرخ اشک و زرد رویم کرد

بماند رنگش چون داغ گاز ران بر من

مگر مرا ز خم رنگرز برون آورد

ظهیر فاریابی

جمال دین سر احرار روزگار حسن

ایا به جنب بزرگیت صحن عالم خرد

تویی که منشی فرمان تو به دست نفاذ

حروف حادثه از روی آسمان بسترد

هر آن شمار که خصم تو از جهان برداشت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه