گنجور

 
ظهیر فاریابی

جمال دین سر احرار روزگار حسن

ایا به جنب بزرگیت صحن عالم خرد

تویی که منشی فرمان تو به دست نفاذ

حروف حادثه از روی آسمان بسترد

هر آن شمار که خصم تو از جهان برداشت

فذلکش نفس چند بود هم بشمرد

اگر چه پشت مرا از قبول تو گرم است

دلم ز سردی دوران آسمان بفسرد

یکی غم از دل من پای باز پس نکشید

مگر دست به دستش به دیگری بسپرد

اگر چه عاشق بزم توام گرانی خویش

سبک سبک به کریمان نمی توانم برد

مرا دلیست ز صد گونه درد مالامال

ز لطف تو سر آن درد ریز جامی درد

تو سایه افکن و انگار کافتاب نماند

تو شاد زی و چنان دان که روزگار بمرد