گنجور

 
کمال خجندی

بر افشان زلف تا دل را شب محنت به روز آید

برافکن پرده تا جان را سعادت روی بنماید

به رویت نسبتی کردیم روی ماه تابان را

کلاه حسن، أو زآن روز برخورشید می ساید

کسی کز پرتو مهر تو دارد گرمینی برسر

کارگر از آتش بپرهیزد چو شمعی سوختن باید

پیاد صبح در کویت طوافی کردی لیکن

نمی ترسم که چون گردم زخاک بات برباید

در آن حضرت کجا باشد مرا امکان گردیدن

که مقبل بنده ای باید که آن درگاه را شاید

بسی دلبستگی دارد به زلفت عقل سودائی

مرا زین عقدهٔ مشکل ندانم تا چه بگشاید

چو ماه عبد اگر شامی به سر وقت کمال آئی

ترا حسن رخ و او را سعادتها بیفزاید