کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۰

از سر هوای وصل تو بیرون نمی‌رود

سودای لیلی از دل مجنون نمی‌رود

چشمم نظر به غیر جمالت نمی‌کند

باد نو از طبیعت موزون نمی‌رود

تا دورم از کنار تو یک لحظه نگذرد

کاندر میان دیده و دل خون نمی‌رود

آن صورتی که با تو مرا دست داده بود

تا بسته است نقش در دل و بیرون نمی‌رود

آری مگر علاج به قانون نمی‌رود

تا بسته است نقش در دل و بیرون نمی‌رود

گفتی نمی‌رود به دلت آرزوی من

ای آرزوی دیده و دل چون نمی‌رود؟

دل خوش کن ای کمال و شکایت مکن ز دوست

گر بر مراد رای تو گردون نمی‌رود