گنجور

 
کمال خجندی

آنکه هرگز سوی من چشم رضائی نگشاد

یارب از چشم بد خلق گزندش مرساد

مرحبانی طعم بود ازو در همه عمر

سعی بسیار نمودم ولی دست نداد

سالها رفت که خالی نیم از یاد کسی

که نباید همه عمرش ز من دلشده باد

آید آن روز که خواهد لب شیرین ای دل

عذر آن داغ که بر سینه فرهاد نهاد

من ز دست غم او گرچه فتادم از پای

هیچ کاری به جهان خوشتر ازینم نفتاد

دل هلال تن خود خواست غمش آمد و گفت

مخور این غم که منت زود رسانم بمراد

دوش میگفت فراق رخ جانان به کمال

که هنوزت رمقی هست ز جان شرمت باد