گنجور

 
کمال خجندی

آن به ز بتان گوی لطافت به ذقن

لبهاش دل پسته خندان به دهن برد

برد آن روز که شطرنج جفا گستری آموخت

در اول بازی رخ خوبش دل من برد

می کرد حکایت در از آن لطف بناگوش

هر جا صنمی گوش سوی در عدن برد

در حسرت فلا تو ز بس گریه مرا آب

بر داشت چو خاشاک موی سر و چمن برد

دل بود به جان آمده در تن ز غریبی

در زلف تو بارش کشش حب وطن برد

پستاند رقیبم سر زلفت ز کف و رفت

نوشد مثل کهنه که خر رفت و رسن برد

آن دل که نبردند کمال او نر به صد سال

آن دل که غمزه به یک چشم زدن برد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
رضی‌الدین آرتیمانی

روی تو که رنگ از رخ گلهای چمن برد

هوش از سر و طاقت ز دل و تاب و توان برد

جز فتنه و آشوب ندانست دگر هیچ

چشمت که ز مردم سخن آورد، ز من بُرد

ار سوخت ز خود بلبل و افروخت ز خود گل

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه