کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۳

هر تیر که بر سینه‌ام آن فتنه‌گر انداخت

دل سهل گرفت آن همه چون بر سپر انداخت

دلخسته نشد عاشق از آن تیر و نیازرد

دلخسته از آن شد که به روز دگر انداخت

زآن تیر که انداخت کسی دور به دعوی

ما را ز خود آن شوخ از آن دورتر انداخت

باز آمد و بر تیر دگر چشم دگر دوخت

هر صید که آن غمزه به تیر نظر انداخت

تا مرغ چرا بست پر خویش بر آن تیر

مرغ دلم از حسرت آن بال و پر انداخت

عاشق به دو صد زخم چو قانع نشد از یار

یک تیر چه باشد سوی باران اگر انداخت

تیرت به دل ریش کمال آمد و گم شد

خواهی که شود بافته باید دگر انداخت