گنجور

 
کمال خجندی

نیست مرا دوستر از دوست دوست

اوست مرا دوست مرا دوست اوست

دم ز رخ دوست زند آینه

در نظر مردم از آن دوست روست

دل خم ابروی تو دارد هوس

صدر نشین بین که چه محراب جوست

گوی چه ماند به زنخدان یار

این زنخ مردم بیهوده گوست

آنکه ز هر رنگ می از خم مرا

باده یک رنگ ببارد سبوست

نافه چین را که نسیم تو داشت

در طلب از شوق تو بدرید پوست

سرو لب جوست قدت ز آن مرا

دیده لب جوی و لب جوست دوست

چیست ز غم حال تو گفتی کمال

تا رخ زیبای تو دیدم نکوست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode