گنجور

 
کمال خجندی

هست آن چشمیم و باز آن چشم میجوئیم مست

پیش بالابش حدیث سرو می گوئیم پست نیست

هست گفتند آن دهان را هر چه می گویند نیست

گفتند آن میانرا هر چه می گویند هست

دل شکست از غصه کآن ابرو ز چشم انداختش

شیشه پر خون بود از طاقی در افتاد و شکست

خون دل در هر رگ از شادی بجست از جای خویش

چون به قصد خون من از شست تو تیری بجست

گفته بود از غمزه پیکانها نشانم در دلت

هرچه گفت آن سنگدل بک یک مرا در دل نشست

مرحبانی داشت دل مقصود ازان مقصود دل

مرحبا ای دل گرت مقصود خواهد داد دست

تیم کشته مانده بود از نیم ناز او کمال

یک دو شیوه گر نمی کرد آن دو چشم نیم مست