گنجور

 
کمال خجندی

مشنو که مرا به ز تو بار دگری هست

مسموع نباشد که ز جان دوست تری هست

راز دهنت باز نمود آن لب شیرین

که پنجاه سخنی نیست که آنجا شکری هست

گفتی بزنم بر جگرت تیر جفائی

از تیر نترسم که مرا هم جگری هست

حال دلم از ناوک آن غمزه بپرسید

او را همه وقتی چو از اینجا گذری هست

چون زان نو شد سر طلب آن مکن از ما

تا خلق ندانند که بامات سری هست

منع نظر از زلف و رخت نیست به توجیه

هرجا که بود دور تسلسل نظری هست

تا چند کمال این همه اندوه تو زان زلف

شب گرچه دراز است به او هم سحری هست