گنجور

 
کمال خجندی

در سر زلف تو تنها به دل شیدا رفت

و دل هر دو به هم در سر این سودا رفت

رفت دل بکنه چون باد در آن حلقه زلف

شب تاریک زهی دل که چنین تنها رفت

از سر زلف تو دوشینه حکایات دراز

همه گفتند ولی باد صبا تنها رفت

بر درت گرچه زدم خاک به چشمان رقیب

حیف از آن سرمه که در دیده نابینا رفت

دانة خال به بالای لبت دانی چیست؟

زین دل سوخته دودی است که بر بالا رفت

روی ننموده به یک زاهد و میخواره هنوز

از تو در صومعه و میکده صد غوغا رفت

در سماعی که غزلهای تو خواندند کمال

صوفیان را همه از سر هوس حلوا رفت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode