چشم شوخ نو هر کرا کشتست
اول از رشک آن مرا کشتست
به شکر گفته اند دشمن کش
دوستان را لبت چرا کشتست
غم تو لشکر سلیمان است
که چو مورم به زیر پا کشته است
گفته ای خونبهای کشت منم
همه را عشق خونبها کشته است
خسته غمزه را لب تو دواست
خستگان ترا دوا کشته است
آفتاب از تو حسن میدزدد
صبح از آن رو چراغ ها کشته است
وعده کشتی بده به کمال
جان من وعدهای کرا کشته است
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
گرد پرگار چرخ مرکز بست
شبه مرجان شد و بلور جمست
آمد آن رگ زن مسیح پرست
شست الماسگون گرفته بدست
کرسی افکند و برنشست برو
بازوی خواجه عمید ببست
شست چون دید گفت عز و علا
[...]
تا مرا بود بر ولایت دست
بودم ایزد پرست و شاه پرست
امر شه را و حکم الله را
نبدادم به هیچ وقت از دست
دل به غزو و به شغل داشتمی
[...]
آمد آن حور و دست من بربست
زده استادوار نیش به دست
زنخ او به دست بگرفتم
چون رگ دست من ز نیش بخست
گفت هشیار باش و آهسته
[...]
به خدایی که در دوازده میل
هفت پیکش همیشه در سفرست
تختهٔ کارگاه صنعت اوست
کو سواد مه و بیاض خورست
چمن بوستان نعت ترا
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور ثبت نام کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.