گنجور

 
عسجدی

آمد آن رگ‌زن مسیح‌پرست

شست الماسگون گرفته به دست

کرسی افکند و برنشست بر او

بازوی خواجه عمید ببست

شست چون دید گفت عز و علا

اینچنین دست را نشاید خست

سر فرو برد و بوسه‌ای بربود

وز سمن شاخ ارغوان برجست