من اوصاف حست ندانم کماهی
ولی این قدر روشنم شد که ماهی
مرا در سرست اینکه باشم غلامت
گدا بین که دارد نمای شاهی
به زلف چو شستت گرفتار باشد
من و هر که گیری ز مه تا به ماهی
مرا توبه فرمودن از خال مشکین
بود شستن از روی رنگی سیاهی
تو دلتنگی ما بپرس از دهانت
که خرد است وصادق بود در گواهی
بکن از دعای کمال احترازی
که اثرهاست در ناله صبحگاهی