گنجور

 
کمال خجندی

دست ندارم از تو من گرچه ز پایم افکنی

تیزترم به دوستی گر همه تیغ میزنی

نیست ز هم مفارقت سایه و آفتاب را

هر طرفی که می‌روی من به تو و تو با منی

ای نفس صبا ز ما بر سر زلف او بگوی

چند به دل‌شکستگان عهد کنیّ و بشکنی

سرو بلندپایه را آن همه ناز کی رسد

پیش درخت قامتت گر نکند فروتنی

ای به امید وصل او بر زده دست و آستین

این نشود میسرت جز که به پاکدامنی

شکر که گر دمی زدم در همه عمر خویشتن

با تو به دوستی زدم با دگران به دشمنی

شوق لب تو می‌دهد ذوق سخن کمال را

مرغ سخن‌سرا نشد تا که نگشت گلشنی