گنجور

 
کمال خجندی

خواهم بر تو بردن تن را که شد خیالی

باری برم خیالی چون نیستم وصالی

ای باد کی گذارت ز آن سو مجال باشد

بیماری و نباشد دانم تو را مجالی

امروز نیست زاهد غافل ز حال رندان

کو را به هیچ وقتی وقتی نبود و حالی

چون زلف و رخ نمودی کردم سؤال بوسه

دیدم تسلل دور آمد مرا سؤالی

از زلف خویش دل را زنجیر کن مهیا

گر ابرویت نماید دیوانه را ملالی

میخواست گل که خود را مالد بر آن بناگوش

آن شوخ بی‌ادب را بایست گوشمالی

همکاسه سگانت سازی من گدا را

گر کوزه‌گر بسازد از خاک من سفالی

روی نو بر نتابد از زلف سایه ای هم

داری ز سایه خود از ناز کی ملالی

دارد کمال با خود زلفش نرا مقید

دارند ماهرویان در دلبری کمالی