گنجور

 
کمال خجندی

خواهم بر تو بردن تن را که شد خیالی

باری برم خیالی چون نیستم وصالی

ای باد کی گذارت ز آن سو مجال باشد

بیماری و نباشد دانم تو را مجالی

امروز نیست زاهد غافل ز حال رندان

کو را به هیچ وقتی وقتی نبود و حالی

چون زلف و رخ نمودی کردم سؤال بوسه

دیدم تسلل دور آمد مرا سؤالی

از زلف خویش دل را زنجیر کن مهیا

گر ابرویت نماید دیوانه را ملالی

میخواست گل که خود را مالد بر آن بناگوش

آن شوخ بی‌ادب را بایست گوشمالی

همکاسه سگانت سازی من گدا را

گر کوزه‌گر بسازد از خاک من سفالی

روی نو بر نتابد از زلف سایه ای هم

داری ز سایه خود از ناز کی ملالی

دارد کمال با خود زلفش نرا مقید

دارند ماهرویان در دلبری کمالی

 
 
 
خاقانی

شوریده کرد ما را عشق پری جمالی

هر چشم زد ز دستش داریم گوشمالی

زنجیر صبر ما را بگسست بند زلفی

بازار زهد ما را بشکست عشق خالی

با سرکشی که دارد خوئی چه تندخوئی

[...]

سعدی

هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی

الا بر آن که دارد با دلبری وصالی

دانی کدام دولت در وصف می‌نیاید

چشمی که باز باشد هر لحظه بر جمالی

خرم تنی که محبوب از در فرازش آید

[...]

همام تبریزی

اکنون که نیست ما را با دوستان وصالی

پیوند تن نخواهد جانم به هیچ حالی

از بهر دوست خواهم هم جان و هم جهان را

چون دیگران نباشم در بند جاه و مالی

ای اشتیاق جانم بگذار تا بخسبم

[...]

اوحدی

ای بر شفق نهاده از شام زلف خالی

بر گرد ماه بسته از رنگ شب هلالی

چون ماه عید جویم هر شب تو را، ولیکن

ماهی چنان نبیند جوینده، جز به سالی

ما کمتریم از آن سگ کو بر در تو باشد

[...]

ابن یمین

با آنکه بی نصیبم از مال و جاه دنیا

هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی

بر هیچکس دلم را حسرت نبود هرگز

الا بر آنکه دارد با دلبری وصالی

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه