گنجور

 
حسین خوارزمی

قد رعنا رخ زیبا لب شیرین داری

قصد غارتگری عقل و دل و دین داری

حسن صورت نشود جمع به لطف سیرت

نازنینا تو هم آن داری و هم این داری

جان من خسته بدان غمزه فتان کردی

دل من بسته در آن طره پُر چین داری

تو مسیحای همه خسته دلانی لیکن

کشتن عاشق سودا زده آئین داری

بر رخت قطره خوی یا به رخ گل ژاله است

یا که بر صفحه مه کوکب پروین داری

چاره درد من خسته شناسی لیکن

آنقدر هست که قصد من مسکین داری

همچو دلدار تو یاری به جهان نیست حسین

دیده بگشای تو هم چشم جهان‌بین داری

 
 
 
امیرخسرو دهلوی

می به جام ار چه زخون من مسکین داری

نوش بادت که شکرخنده شیرین داری

دو حیات است ز یک خنده تو عاشق را

زانکه در حقه یک خنده دو پروین داری

زان لب ساده گرم بوسه ببخشی، کم ازآنک

[...]

کمال خجندی

چشم شوخ و دل سنگین بر سیمین داری

خال مشکین رخ رنگین لب شیرین داری

تو چه دانی ز من و حال من ای شمع چگل

که چو من عاشق دل سوخته چندین داری

بی نیازی و نیازت بمن بیدله نیست

[...]

فروغی بسطامی

این چه دامی است که از سنبل مشکین داری

که به هر حلقهٔ آن صد دل مسکین داری

همه را نیش محبت زده‌ای بر دل ریش

این چه نوشی است که در چشمهٔ نوشین داری

خون بها از تو همین بس که ز خون دل من

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه