گنجور

 
حسین خوارزمی

قد رعنا رخ زیبا لب شیرین داری

قصد غارتگری عقل و دل و دین داری

حسن صورت نشود جمع بلطف سیرت

نازنینا تو هم آن داری و هم این داری

جان من خسته بدان غمزه فتان کردی

دل من بسته در آن طره پرچین داری

تو مسیحای همه خسته دلانی لیکن

کشتن عاشق سودا زده آئین داری

بر رخت قطره خوی یا برخ گل ژاله است

یا که بر صفحه مه کوکب پروین داری

چاره درد من خسته شناسی لیکن

آنقدر هست که قصد من مسکین داری

همچو دلدار تو یاری بجهان نیست حسین

دیده بگشای تو هم چشم جهان بین داری