گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

می به جام ار چه زخون من مسکین داری

نوش بادت که شکرخنده شیرین داری

دو حیات است ز یک خنده تو عاشق را

زانکه در حقه یک خنده دو پروین داری

زان لب ساده گرم بوسه ببخشی، کم ازآنک

نظری جانب این گریه رنگین داری

پیش صوفی گذرو، گریه خونین، فرمای

تا به خون دست بشوید دلش از دین داری

نگری در من و چون من نگرم برشکنی

این چه فتنه ست که بهر من مسکین داری

خار در بستر تنهاییم افگند فراق

زان چه سودم که تو آن بر گل و نسرین داری؟

همه را زنده کنی و بکشی خسرو را

جان من این چه طریق است و چه آیین داری؟

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
کمال خجندی

چشم شوخ و دل سنگین بر سیمین داری

خال مشکین رخ رنگین لب شیرین داری

تو چه دانی ز من و حال من ای شمع چگل

که چو من عاشق دل سوخته چندین داری

بی نیازی و نیازت بمن بیدله نیست

[...]

حسین خوارزمی

قد رعنا رخ زیبا لب شیرین داری

قصد غارتگری عقل و دل و دین داری

حسن صورت نشود جمع بلطف سیرت

نازنینا تو هم آن داری و هم این داری

جان من خسته بدان غمزه فتان کردی

[...]

فروغی بسطامی

این چه دامی است که از سنبل مشکین داری

که به هر حلقهٔ آن صد دل مسکین داری

همه را نیش محبت زده‌ای بر دل ریش

این چه نوشی است که در چشمهٔ نوشین داری

خون بها از تو همین بس که ز خون دل من

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه