گنجور

 
صائب تبریزی

تا ز رخسار چو مه پرده برانداخته‌ای

سوز خورشید به جان قمر انداخته‌ای

در سراپای تو کم بود بلای دل و دین؟

که ز خط طرح بلای دگر انداخته‌ای

دولت حسن تو وقت است شود پا به رکاب

کار ما را چه به وقت دگر انداخته‌ای؟

تو که در خانه ز شوخی ننشینی هرگز

رخت ما را چه ز منزل به در انداخته‌ای؟

تلخ‌کامان تو از مور فزونند، چرا

مور خط را به طلسم شکر انداخته‌ای؟

گرچه در باغ تو گل بر سر هم می‌ریزد

خار در دیده اهل نظر انداخته‌ای

نیست در باغ نهالی به برومندی تو

سایه را آخر و اول ثمر انداخته‌ای

شکوه از تلخی دریای مکافات مکن

تو که چون سیل دوصد خانه برانداخته‌ای

دل شب مجلس اغیار برافروخته‌ای

کار صائب به دعای سحر انداخته‌ای