گنجور

 
خیالی بخارایی

در چمن دوش به گل بلبل دشوار پسند

صفت قدّ تو می گفت به آواز بلند

تا نیِ قند به یاقوت لبت لافی زد

دست ایّام جدا می کندش بند ز بند

هیچ شک نیست که آشفته دلان بسیارند

در کمند تو، ولی چون من بیچاره کم اند

باز پیوست دل از سنگ ملامت چو شکست

گرچه خود جام شکسته نپذیرد پیوند

گفته یی مانع دیدار نقاب است تو را

این گناه از طرف توست به رو بیش مبند

آخر از صبر خیالی همه را روشن شد

که شد از مهر جمالت به خیالی خرسند

 
 
 
ناصرخسرو

ای شده چاکر آن درگه انبوه بلند

وز طمع مانده شب و روز بر آن در چو کلند

بر در میر تو، ای بیهده، بسته طمعی

از طمع صعبتر آن را که نه قید است و نه بند

شوم شاخی است طمع زی وی اندر منشین

[...]

مولانا

شمس تبریز! تو جانی و همه خلق تن‌اند

پیش جان و تن تو صورت تنها چه تنند

همام تبریزی

برو ای زاهد مغرور و مده ما را پند

عاشقان را به خدا بخش ملامت تا چند

من دیوانه ز زنجیر نمی‌اندیشم

که کشیده‌ست مرا زلف مسلسل در بند

خسروان از پی نخجیر دوانند ولی

[...]

حکیم نزاری

آن کدام‌اند و کیان‌اند و کجا می‌باشند

کز خرد دور و برانگیخته با اوباش‌اند

گرچه آزرده و رنجور شود دل‌هاشان

از جفای دگران سینۀ کس نخراشند

برِ این کِشته گر ابلیس خورد گر آدم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه