گنجور

 
خیالی بخارایی

در چمن دوش به گل بلبل دشوار پسند

صفت قدّ تو می گفت به آواز بلند

تا نیِ قند به یاقوت لبت لافی زد

دست ایّام جدا می کندش بند ز بند

هیچ شک نیست که آشفته دلان بسیارند

در کمند تو، ولی چون من بیچاره کم اند

باز پیوست دل از سنگ ملامت چو شکست

گرچه خود جام شکسته نپذیرد پیوند

گفته یی مانع دیدار نقاب است تو را

این گناه از طرف توست به رو بیش مبند

آخر از صبر خیالی همه را روشن شد

که شد از مهر جمالت به خیالی خرسند