گنجور

 
خیالی بخارایی

در چمن سبزهٔ سیراب به هرجا که رسید

ماند بربوی خط سبز تو چندان که دمید

آب دوش از هوس عارض و قدّت همه شب

در قدمهای گل و سرو به سر می غلتید

دی گل و لاله همی چید کسی در بستان

چون رخت دید از آنها همه دامن درچید

پیش صاحب نظران در صفت عارض تو

اشک هر نکته که گفت از سخنش آب چکید

ما به خاک در تو راه نبردیم ولیک

اشک هر فکر که می کرد در این باب دوید

گفته ام غیرت مه روی تو را نادیده

تا نگویند خیالی رخ آن مه را دید