گنجور

 
خیالی بخارایی

تا بنفشه برد بویی از خطت در تاب شد

چون لبت را دید کوثر از خجالت آب شد

نرگس مردم فریبت هیچ می دانی که چیست

فتنه یی کآخر ز جام ناز مستت خواب شد

بود مقصود دلم نقش دهان تنگ تو

آن هم از بی طالعیِّ بختِ من نایاب شد

گوشهٔ ابرو نمودی باز از سودای تو

می فروشان را هوای گوشهٔ محراب شد

دیده بر رویم ز سیل خون دری بگشاد و گفت

ای خیالی تنگ‌دل منشین که فتح باب شد