گنجور

 
خیالی بخارایی

تاب رویت به فروغ مه تابان ماند

سر زلفت به شب تیرهٔ هجران ماند

گر به این قامت و رخسار به گلزار آیی

سرو پا در گِل و گُل سر به گریبان ماند

می زند لاف سکون عقل ولی چشم تواش

به طریقی برد از راه که حیران ماند

دل آشفتهٔ خود را به تمنّای رخت

جمع دارم اگر آن زلف پریشان ماند

عاقبت گفت به مردم سخنِ راز من اشک

راز عاشق سخنی نیست که پنهان ماند

ای خیالی شب محنت گذرد تیره مشو

هیچ حالی چو ندیدیم که یکسان ماند

 
 
 
سعدی

مجلس ما دگر امروز به بستان ماند

عیش خلوت به تماشای گلستان ماند

می حلالست کسی را که بود خانه بهشت

خاصه از دست حریفی که به رضوان ماند

خط سبز و لب لعلت به چه ماننده کنی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سعدی
فروغی بسطامی

گر بدین گونه سر زلف تو افشان ماند

هر چه مجموعه دل هاست پریشان ماند

چو درآیم خم زلف تو به چوگان بازی

ای بسا گوی که در حسرت چوگان ماند

واقف از معنی خورشید ازل دانی کیست

[...]

ملک‌الشعرا بهار

راستی روی نکویش به گلستان ماند

خط و خالش به گل‌و سبزه وریحان ماند

نه همینش دو رخ تازه بود، چون گل سرخ

که دهانش به یکی غنچهٔ خندان ماند

دستگاهی که در آنجا نبود حوروشی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از ملک‌الشعرا بهار
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه